نمونه ای از بازیهای سرنوشت

ادبیّات طنز تاریخ فرهنگ اجتماعی

ؤ

                                                 سرقت وفرار یانجات جان یک انسان؟

                                         از حوادث واقعی حدود شصت سال پیش تهران

                       (نداند بجزذات پروردگار                      که فرداچه بازی کند روزگار؟)

                قدیمها ,خانه های تهران , اکثراً حیاط داشت و درهرحیاط یک حوض , که تابستانها روی قسمتی از حوض تخت چوبی میگذاشتند . بعد از ظهر ها فرشی پهن کرده دور هم نشسته ,  به نوشیدن چای پرداخته یا هندوانه هاییرا که درحوض انداخته بودند پاره میکردندکه صفایی داشت (بدلیل نبودن یخچال برای خنک شدن هندوانه آنهارا در حوض می انداختند که چند روز, روی آب میماند ) وقتی هم که مراسم جشن تولّد یا عروسی برقرارمیشد ,  تمام روی حوض را تخت چوبی گذاشته , مطرب وخواننده وسایرهنرمندان درحضورمدعوینی که گرد میزهای پرازشیرینی ومیوه نشسته بودند , هنر نمایی میکردند.  لفظ هنر های روحوضی مربوط به آن دورانست. واقعه ایکه می نویسم با حوض یک خانه رابطة مستقیم دارد . بعد ازحوض غالباً یک باریکة بالکن وجودداشت که درورودی خانه و پنجره های اطاق پذیرایی به آن وصل بود . دیوار خانه ها یا بلند یا کوتاه فاقد حصارکشی فلزی و میل گرد و اینگونه بود . دریک خانة وسیع تاجر فرش فروشی ثروتمند با خانواده اش ونوکروکلفت  زندگی میکردند. فرزند پسری خردسال داشت که نگهداری او در شبها بسیار مشکل بود , چون گاهی با حالت خواب از بستر خارج شده راه میرفت . ( بعضی ها اینطورند و اینجانب یکی ازآنهارا دیده ام) درساعاتی بعداز یک نیمه شب گرم تابستان , دزدی  کهنه کار از دیوارخانة حاجی آقافرش فروش  بالارفته , وارد حیاط شد . بدلیل گرم بودن هوا چون هیچگونه وسائل خنک کننده از قبیل کولروپنکه وجود نداشت , درورودی داخل خانه و پنجره های اطاق پذیرایی باز بود . سارق دید در اطاق پذیرایی قالیچه های کوچک ابریشمی گرانقیمت که حمل و نقلش آسانست به وفور دیده میشود .آهسته وارد شده تعدادی ازآنهارا لوله کرده روی شانه گذاشت و به کنار درورودی آمد .درکلون چوبی داشت و موقع باز شدن صدایی نمیکرد . بخصوص برای کسیکه در این کار مهارت داشت .ولی سرنوشت که برنامه ریزی های آن غیر قابل پیش بینی است , برای  این شخص که سالها به کارسرقت اشتغال داشت  , طرح دیگری تدارک دیده بود . قبل از اینکه دقّت و مهارت خود را بکاربرد که در آهسته باز شود. ناگهان صدایی غیر عادی بگوشش رسید صدای افتادن چیزی درآب. فرزند صاحبخانه که نوشتم گاهگاهی با حالت خواب از بستربیرون آمده وراه میرفت به کنار حوض رسیده , این صدای افتادنش درآب حوض  بود . سارق چه بایستی میکرد ؟ فرش هارا برداشته بگریزد و اجازه دهد طفل خفه شود ؟ یا درآب پریده او را نجات دهد ؟ آیا او برای نجات غریق به این خانه آمده بود ؟اینگونه مواقع مهلتی برای فکرکردن نیست. وجدانی که خداوند دروجود انسانها گذاشته و تبه کاران اوّل آنرا فریب داده , بعد به جنایت می پردازند , به اوحکم میکرد , طفل را نجات دهد . بعد هرچه میخواهد بشود . قالیچه ها را انداخته , درآب پرید. طفل را روی دو دست بلند کرده کنارحوض در حیاط گذاشت .پریدن درحوض ,یا هرآبی صدای مخصوصی دارد , و طفل که از خواب بیدار شده گریه میکرد , به آن افزود.دزد با لباس پر ازآب ازحوض بیرون آمده , حاج آقای صاحبخانه که آنشب مهمان داشت از سروصدا های ایجاد شده ,  بیدارشده چراغی در دست درحالیکه فریاد میزد چه خبر است ...چه خبر است ...همه سراسیمه به حیاط دویدند . وقتی حاجی مردی ناشناس خیس آب , و فرزند درحال گریه اش را دید , فریاد زد توکیستی ؟ اینجا چه میکنی؟چه شده؟و با مهمانانش بطرف دزد حمله کردند . سارق دودستش را جلو گرفته گفت:کتک کاری نکنید . من دزدم . آمدم قالیچه های شما را جمع کرده ببرم دیدم این طفل درحال غرق شدنست قالیچه ها را انداخته او را نجات دادم . آنها قالیچه های شما ست . باشنیدن این حرف ناگهان انقلابی درروح حاجی بوجود آمد. تصوّر اینکه تبهکاری که باید محاکمه و مجازات شود یگانه فرزندش راکه بانذروخیرات ودعاومعالجات پزشکی بسیار بدست آورده نجات داده ودرواقع یک خانواده را زندگی بخشیده , چون با ازدست رفتن فرزند زندگی همة آنان چیزی جز یک مرگ تدریجی نمیشد روحش را منقلب کرد . بسرعت در وجدانش , دادگاهی برای محاکمة سارق تشکیل  و سریعاً با تبرئة او پایان یافت .  و همة این تحوّلات در لحظاتی سکوت حاجی آقا ایجادشده , از ان مجرم  یک فرشتة نجات بوجود آورده سکوت را شکست ومهمانان را ازحمله به اومنع کرد . طفل راکه گریه میکرد درآغوش کشیده بوسید وبه خدمتکاریکه حاضر شده بودسپرد. با این فریاد ها وصدای پریدن درآب , همسایه ها هم که شاید بدلیل گرمی هوا بیدار بودند خانه را محاصره کردند.پاسبانی هم پیدا شد و  شروع به درزدن کرد حاجی دررا گشود , مردم داخل خانه ریختند وتا قالیچه های افتاده کناردرو ناشناسی را دیدند , خواستند اورا بزنند. حاجی آقا خطاب به مردم گفت : حقّ ندارید این شخص را آزاردهید .من موضوع را بررسی کردم او برای سرقت آمده بود ولی وقتی دید فرزندم درحال غرق شدنست قالیچه هارا رها کرده درآب پریدو او را نجات داد . او تنها پسر مرا که با دعا و نذرو خیرات ومعالجات بسیار ازخدا گرفتم از مرگ حتمی نجات داد. و روکرد به پاسبان وگفت : اینجا کسی شاکی نیست میتوانید بروید . مردم و مأ موربا سکوت  خارج شدند. حاجی آقا دررا بسته به سارق گفت : من مدیون توهستم . چیزی هم که نبرده ای .برو صورتت را درآب حوض صفا بده بعد روی تخت چوبی بنشین برایت چای بیاورند. باتو کاردارم . بعد از لحطاتی خدمتگزارچای آورد . سارق صورتش را درآب حوض شست , وبا وضع سربزیرروی تخت چوبی نشسته , به نوشیدن چای پرداخت . حاجی آقا گفت:اگرگرسنه ای غذا هست وپذیرایی مفصّلی از اوشد . سپس اورا ورانداز کرده بفکر فرو رفت .بعد گفت ای مرد بمن ثابت شد تونهادت پاکست . وجدان داری . درمسیر بد زندگی افتاده به اینکار وادار شده ای .آیا حاضری توبه کرده یک کار شرافتمندانه را شروع کنی ؟ سارق , لحظاتی سکوت کرده بعد گفت : کاری بلدنیستم سرمایه ای هم ندارم . اگر اموراتم ازراه حلال بگذرد , البتّه توبه میکنم . من روزی میخواهم چه بهترکه حلال باشد . حاجی آقا گفت بسیار خوب . خدمتکارراصدازده قلم کاغذبرایش آورد . روی کاغذی آدرس حجره اش در بازار را نوشته ,  با مبلغ قابل توجّهی پول به او داد و گفت اگر نمیتوانی آدرس حجره را بخوانی , بده یک با سواد برایت بخواند فردا با پولیکه دادم برای خودت لباس نوبخروحمّام رفته ,سررا اصلاح کرده  لباس تمیز پوشیده , ساعت سة بعد از ظهربه حجرة من بیا . سرنوشتت عوض خواهد شد . سارق خداحافظی کرده رفت وهمانطورکه حاجی آقا خواسته بود عمل کرده به حجرة وی رفت. در مغازه های اطراف صحبت ازحادثة عجیب  خانة حاجی بود  . و این صحبت ها بتدریج همة بازار را فرا گرفته ازجوانمردی سارق درشگفت بودند .  آنگاه حاجی آقای فرش فروش رو به سارق کرده گفت دیگر مجبور نیستی برای لقمه نانی به جنان کارکثیفی دست بزنی بعد از مراسم توبه وتنظیم توبه نامه, رونوشت آنرا هم به نظمیه وعدلیّه خواهیم فرستاد . بعد ازآن میدانی چه برنامه ای برایت دارم ؟ سارق چیزی نگفت . حاجی لبخندی زده گفت دستت را بمن بده و قسم بخور که برای همیشه متحّد من خواهی بود . سارق پیشین قسم خورد .حاجی آقا گفت مبارک باشد .تو شریکم درکسب و کارخواهی شد و بتدریج  شناختن فرشها را هم آموخته, مسکنی بتو خواهم داد.وبطورخلاصه سارق پیشین سالها با حاجی آقای فرش فروش با خیروخوشی وصداقت و درستی کارکرده از امور مربوط به فرش هم بتدریج آگاه شد  .سرنوشت چنین خواست که چون او ذاتاً انسان شرافتمندی بود , اززندگی کثیف دزدی نجات پیداکرده , بعداً در شغل تجارت فرش با اعتبارشده , انصاف واصالت خود را نشان دهد,وبی نیازهم بشود.  cyrusamirmansouri@yahoo.com

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت9:43توسط سیروس امیرمنصوری | |